کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُون
این نوشته بسان حالت تهوعی است که این روزها از فضای سیاسی کشور و البته «وبلاغستان» سیاسی به انسان دست میدهد!
من اسمشان را گذاشتهام «وباُلاغهای سیاسی»! اصولا اُلاغ کارش سواری دادن و بار کشیدن است؛ برخی افراد هم ساخته شدهاند برای اینکه به دیگران سواری دهند و بارشان را بکشند، از آنطرف هم عدهای کارشان سواری گرفتن است و چه خوب نیز کارشان را بلدند! «اُلاغهای سیاسی» کارشان این است که مینشینند و به صغیر و کبیر مملکت گیر میدهند، نه سر پیازند و نه ته پیاز ولی گمان میکند سر و ته و وسط پیاز خودشان هستند! رئیس جمهور تعیین میکنند، وزیر و وکیل جابهجا میکنند، استاندار و فرماندار کلهپا میکنند، اما کار اصلیشان همان آب حوض کشیدن است! دو جبهه شدهاند، آنطرفیها تک میزنند، اینطرفیها پاتک. برای خودشان هم کلی توجیه و تفسیر و تحلیل میآورند که بله ما الان وظیفه داریم، تکلیف فلان است، هدف بهمان است. از رهبر و مرجع که سهل است، شده از خدا و پیغمبر هم مایه میگذارند که بگویند کارشان درست است و حرفشان حق. نه تنها مطابق «حق» اند، بل «حق» نیز مطابق با ایشان است! اینها نه مهرههای شطرنجاند و نه عروسکهای بازی؛ اینها سیاهی لشگرند، بسان همان تماشاچیهای «صدهزار نفری» که حنجره خود را پاره میکنند، از برد تیم کیفور میشوند و از باختش غمگین. گاه باهم درگیر میشوند و فحش ناموسی نثار هم میکنند، گاه مینشینند و ترکیب تیم را برای خودشان جابهجا میکنند، اما در نهایت نه تنها هیچ مربیای گوش به حرفشان نمیهد و کمترین پشیزی برای حرفشان قائل نیست بل آخرش هم هیچ چیزی بهشان نمیماسد! چه خوب گفت علامه دهنمکی حفظه الله: «کدام استقلال، کدام پیروزی؟» قبلترها میگفتند سیاست پدر و مادر ندارد، اما من به این نتیجه رسیدهام که در کشور ما نه تنها پدر و مادر دارد، بلکه بهجای یک جفت، دهها و بل صدها جفت پدر و مادر دارد؛ اما مشکل اینجاست که نمیتوان تشخیص داد پدر و مادر اصلی کدامند! خلاصه اینکه پیادهرو گشادتر و «هیشکی هیشکیتر» از سیاست در ایران پیدا نمی شود. بماند که خودم معتقدم پشت پرده سیاست در ایران آنقدر قوی هست که میتواند چنین سناریوهای معرکهای را طراحی کند.طنز مشهوری است که میگویند یک انگلیسی به ایران سفر کرده بود، در بازگشت از او پرسیدند ایرانیان را چگونه دیدی؟ او نیز در پاسخ گفت: ایرانیان اگر یک نفر در تنهایی باشند فلان کار را میکنند، اگر دو نفر باهم باشند بهمان کار را میکنند – از ذکر فلان و بهمان کار معذورم!- اگر سه نفر به بالا باشند وارد سیاست میشوند! حالا نَقل برخی از این برادران و ایضا خواهران وبنویس است که دیگر شورَش را در آوردهاند. از جوراب احمدینژاد و بند تنبان کروبی گرفته تا موی دماغ میرحسین و خال رضایی را هم کار دارند. یک سری نشستهاند منتظر تا ببینند احمدینژاد چه میگوید یا چه میکند، بعد زرتی مطلب ضدش بنویسند؛ یک سری نشستهاند آن طرف منتظر تا ببینند آن یک سری چه مینویسند و زرتی پاسخشان را بدهند. بابا کوتاه بیاید، اگر حسین شریعتمداری یا ابطحی را میبینید که به زمین و زمان کار دارند و گیر میدهند، خوب لابد یک نفوذکی دارند یا چهار تا خواننده در دستگاه دارند که روی مخشان اثر بگذارند، آخر جان من حالا فکر کردی که وزارت «امنیة» صبح تا شب نشسته وبلاگ تو را چک میکند تا ببیند شما چه نظریه جدیدی صادر میکنی، یا پته کی را میریزی روی آب، بعدش تصمیم بگیرند؟ یا که فکر میکنید با این «وباُلاغهاتان» میتوانید مردم را موجی کنید و موج مکزیکی راه بیاندازید!؟ آخر بندگان خدا حیف آن سلولهای خاکستری نیست که برای یک مشت اراجیف و دعواهای حیدری نعمتی هدر دهید؟ حیفم از بچه مسلمانهایی است که وقت و عمرشان را برای این کارها تلف میکنند، البته آخرش که نگاه میکنم میبینم رسم دنیا همین است! سالهای دبیرستانمان همزمان بود با اوج شور و مستی و دعواهای سیاسی خرداد 76 که ما را هم حسابی درگیر خود کرده بود؛ یک معلمی داشتیم خدا حفظش کند، فرزند و برادر شهید بود و خودش هم آدم حسابی، گمانم حدیثی بود از معصوم که برایمان نقل کرد: «بدبخت کسی است که دینش را به دنیایش بفروشد و بدبختتر از او کسی است که دینش را به دنیای دیگران بفروشد!»
حال شما بگویید این اگر فتنه (به معنای قرآنی امتحان) نیست، پس چیست؟ کلاه خود را سفت بچسبید که طوفان فتنهها در راه است.
«قالَ عَلَیْهِ السَّلامُ: کُنْ فِى الْفِتْنَةِ کَابْنِ اللَّبُونِ؛ لا ظَهْرٌ فَیُرْکَبَ، وَ لا ضَرْعٌ فَیُحْلَبَ.» (آن حضرت فرمود: در فتنه همچون شتر بچه باش؛ او را نه پشتى است که سوارش شوند، و نه پستانى که شیرش دوشند.)
حاشیةالتحریر:
1. مرحوم نظامی در «خسرو و شیرین» یک شعری دارد که مراحل مختلف سنی یک بنی آدم را به تصویر کشیده. اواخرش در بیتی دارد:
چو شصت آمد نشست آید پدیدار چو هفتاد آمد افتد آلت از کار
من نمیدانم آیا بعضیها هنوز شصت و هفتاد را رد نکردهاند، یا اینکه رد کرده ولی خارق عادتند و جزو قاعده فوق محسوب نمیشوند؟ شاید هم جزو قاعده «سن که رسید به هشتاد، تازه باید زنش داد»اند و سر پیری معرکهگیری میکنند و فیلشان تازه یاد هندوستان میافتد و ناگهان «لبّاده» پوش میشوند و الخ... حالا پدر جان گیریم «قبا» را تبدیل به «لبّاده» کردید، عمامه سفید را چطور مشکی میکنید!؟ لابد با «مشکین تاژ» میشویید!!! خدا عاقبتمان ختم به خیر کند.
2. مهندس ضرغامی باید یک نفر را استخدام کند تا فقط بنشیند و از این رسانه ملی گاف و سوتی بگیرد. بگو آخر مجبورید صبح اول صبحی با چشمهای پُف کرده مطلب تایپ کنید بفرستید روی آنتن؟ خداییش من دیگه چی بگم؟ خودتان ببینید.