سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفسَت را بشکن!

سلام على آل طه و یس           سلام على آل خیر النبیین
سلام على روضة حل فیها          امام یباهى به الملک و الدین

میلاد نور دهم را به محضر نور چهاردهم و خواهر عزیزشان تبریک عرض می کنم،همچنین به شما بزرگواران.
وبلاگ«عشقی»در این مدت به شدت امام رضایی شده،خدا را شاکرم،و امیدوارم عنایات خاصه حضرتش شامل حال خوانندگان بزرگوار و همچنین نویسنده فقیر سراپا تقصیر گردد؛باز هم بخوانید خاطره ای معنا دار از سفر مشهد.

یکم)شانزدهم آبان ماه حدود ده صبح به راه آهن مشهد رسیدیم.همسفر خوب یکی از نعمتهایی است که در این سفر تقریبا من از آن بی بهره بودم.قبل از سفر هم طی کرده بودم که از حضرات جدا می شوم ومانند همیشه به منزل پدربزرگ مادری که از سالهای دور در مشهد سکونت گزیده اند،بروم.منتها اینبار منزل ایشان در حال تخریب و ساخت بود،و موقتا در منزلی همان نزدیکی مستقر شده بودند.آدرس دقیق مکان جدید را نداشتم،خبر هم نداده بودم که دارم می آیم.زنگ زدم منزلشان،که دایی جان تلفن را برداشت.بعد از کمی شوخی و سرکار گذاشتن،مرا شناخت و فهمید که مشهدم.حالا که دایی فهمید مشهدم مگر دیگر ول کن معامله بود،هر چه گفتم آقاجان،عزیز من آدرس را بده من خودم می روم،می گفت نه!همانجا بایست من خودم می آیم دنبالت،از ما انکار از او اصرار،آخرش مجبورم کرد منتظرش بمانم.
این دایی ما از بچگی فردی خاکی بود،انقلاب شد،جنگ شد،بعدش هم دوران سازندگی و اصلاحات و عدالت آمد و او همچنان خاکی است،نمی دانم کی قرار است آسفالت شود؟کلی هم به انقلاب و جنگ حال داد،ولی نمی دانم چه کسی می خواهد به او حال دهد؟-به بزرگتر از او حال ندادند و الان بی حالند...-هر چند وقت هم یک شغل عوض می کند،اکنون هم کارش شده نظارت بر ساخت خانه پدربزرگ،در جوگیری و شلوغ کاری هم حرف ندارد،اکنون هم دوران میانسالی را می گذراند.
همچین که در میدان منتظر بودم،یک لحظه نگاهی به سر و وضع خودم انداختم،دیدم من با این کت و شلوار اتو کشیده و کیف کراون به دستم،به قول اجنبی ها یک جنتلمن،حالا قرار است دایی جان با موتور بیاید استقبالم و من بنشینم ترک موتورش؟-ای هوای نفس را ببین!-گفتم حالا عیبی ندارد،مسیر کوتاه است و چند دقیقه ای می رسیم.-تا اینجا تیپ و لباس ماهم برایتان روشن شد،فقط جهال عزیز فکر نکنند ما بچه سوسولیم!که نه دایی جون این حرفا نیست-.
خلاصه بعد از چند دقیقه ای دایی جان بوق بوق زنان آمد،منم تا چشمم به جمالش روشن شد شد فریاد زدم:آآآآآآآآی.....    
ولی چشمتان روز بد نبیند،چی فکر می کردم چی شد،آقا دایی با همان لباسهای خاکی خولی بنایی
و یک موتور که وضعی بهتر از خودش نداشت ،آمده بود به استقبال من ،حداقل نکرده بود لباسهایش را عوض کند ،انگار خیلی مشتاق دیدن من بود.
حالا منو میگید،خنده و فریادم یکی شده بود،میگم:آخه این چه وضعیه؟بابا آدرس می دادی من خودم می رفتم دیگه،میگه:نه ببین چقدر دوست دارم،اومدم دنبالت،حالا سوار شو.میگم:بابا لااقل بذار من لباسامو خاکی کنم،اینجوری مضحکه ملت می شیم،میگه:بیا بالا بابا!!میگم:الان مردم میگن ببین طرف چقدر خسیس بوده،نکرده یه تاکسی بگیره،رفته سوار تاکسی موتور یه بنا شده.
حالا اون بکش من بکش،اون اصرار من انکار،خلاصه کیف را گرفت و گذاشت پشت خودش تا بینمان حایل شود،من هم دیدم انگار دیگر نمی شود کاری کرد،زدم به بیعاری و شدم«عشقی»و نشستم ترکش.به قول شاعر:گر خواهی که شوی رسوا،بپر عقب هوندا.حالا در مسیر می خواهد با ملت سلام علیک کند، میگم ول کن بابا!گازشو بگیر بریم.ولی جدا چه حالی داد همان چند دقیقه!بعد عمری جفتمان جوگیر شده بودیم ،خوب شد تک چرخ نزد بیافتیم وسط خیابون ولو شیم.
فقط شانس آورده بودیم همراهان رفته بودند،آن اکیپ دختران دانشجویی هم که از تهران با ما بودند،آنجا نبودند،وگرنه یحتمل زودی موبایلها و دوربینهایشان را مسلح می کردند،و فردایش باید عکسمان را در سایتها می دیدیم.-بقیه اش را بخوانید ضرر نمی کنید-

دوم)به دلیل تغییر مکان استقرار،اینبار مسیرم به سمت حرم از خیابان طبرسی بود.به رغم وجود گوشی های تصویری و دوربینهای دیجیتال و جلوه های ویژه رایانه ای در عکاسی ها،اما هنوز آن عکسهای پرده ای که در دهه پنجاه و شصت مد بود،مشتری های خاص خودش را دارد،انصافا چقدر هم عکسهای باصفایی است.خیلی هوس کرده بودم یکی از این عکسها بگیرم،اما حیف که تنها بودم.ان شاءلله دو نفر شدیم رفتیم مشهد این کار را می کنم.-هه به همین خیال باش!-
عقل می گوید:اینکه حرم و ضریح واقعی نیست که.نفس می گوید:بابا این کارهای بی کلاس دیگه چیه؟
اما عوامی و سادگی هم برای خودش عالمی دارد.

سوم)در دبیرستان استاد راهنما و معلمی داشتیم که خیلی برایم عزیز بود،خدا حفظش کند.هم فرزند شهید بود هم برادر شهید،خودش هم تو را یاد شهید می انداخت.بعضی اوقات که می رفتیم نمازخانه،به نقل از معلم خودش می گفت:«به دیفال تکیه ندید!به هوای نفستون تکیه بدید!»
خدا اینجور معلمها را تا آخر عمر از ما نگیرد.

چهارم)محضر جناب استاد امجد را زیاد درک نکرده ام،اما افرادی که ملازم ایشان هستند می دانند،گاهی اوقات از ایشان حرکاتی غیرعادی و غیرطبیعی سر می زند، که هر کس با وی آشنا نباشد،فکر می کند این حاج آقا مشکل دارد!
اما از قرار معلوم ایشان این کارها را برای شکستن نفس و منیت خود انجام می دهد!خدا ایشان را نیز حفظ کند.

پنجم)خطاب به مذهبیون:افرادی که می توانستند فیلم منسوب به آن هنرپیشه را ببیند ولی ندیدند،خیلی کارشان درست است.افرادی هم که در به در دنبال فیلمش می گشتند و نهایتا دیدند،و احیانا در گوشی هایشان ذخیره و به دیگران نشان می دادند،بروند فکری به حال خودشان کنند.اینبار که گذشت،دفعه بعد حواسمان را جمع کنیم.سی دی شکستن راهش نیست،نفس را باید شکست.یوسف بی خود«یوسف»نشد.

ششم)جمع بندی اخلاقی این مطالب با خودتان.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  دوشنبه 85/9/13ساعت  9:37 صبح  توسط  
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    والسلام!
    [عناوین آرشیوشده]