وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِینَ لَیْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً
نیازی نیست تا یک وبگرد، آنهم از نوع حرفهایش باشید تا سردی و خشک شدن برگهای وبلاگستان فارسی را در پاییز هشتاد و هفت حس کنید؛ بلکه حتی اگر مثل چون منی گهگداری در وبلاگستان چرخی بزنید، خواهید فهمید که وبلاگستان فارسی چقدر بی روح و خمود گشته. چونکه مطالب این وبلاگ با رویکردی دینی نگاشته میشود در نتیجه روی سخن در این نوشته وبلاگهای فارسی بهطور عام و وبلاگهای دینی بهطور خاص میباشند.
اولین چیزی که به ذهن من میرسد که به عنوان عامل و علت این خمودگی مطرح کنم، اشباع محیط وبلاگستان است؛ اشباعی که متاسفانه گاهی به مرز تهوع میرسد و برخی از وبلاگها را به تعطیلی میکشاند. وبلاگ را هم بگذارید در ردیف باقی ابزاری که خودشان قبل از فرهنگشان به ایران رسید و دست ایرانی جماعت بدان افتاد. برای برخی وبلاگ شد دفترچه خاطرات، یک دَخمه و یا یک کُنج دِنج برای سرودن و عاشقانه گفتن! برای برخی شد جایی برای خاله زنکبازی! برای برخی شد جایی برای کتککاری و تخلیه عقدههای روانی! برای برخی شد جایی برای اندوختن سرمایه اجتماعی و شهرت و کسب قدرت! برای برخی شد جایی برای افاضات گهربار سیاسی و اظهار نظر از دماغ احمدی نژاد گرفته تا مستراح رفتن بوش! برای برخی هم شد جایی برای به خدا رسیدن و رساندن و پند و موعظه و اندرز! خلاصه کلام اینکه وبلاگستان فارسی اشباع شده و دریغ از حرف نو، ایده نو، رفتار نو، و کلا دریغ از نوآوری! تا دلتان بخواهد تکرار است و تکرار و تکرار. با انصاف باشیم گاهگداری تک و توک چیز به درد به خور و تو چشم برویی خواهیم دید! در این شرایط ریزش کاملا طبیعی است.
دلیل دوم روزمرگی وبلاگنویسان و متعاقب آن وبلاگهایشان است. نمیدانم برخی میدانند برای چه آمده و برای چه و که مینویسند؟ یا اینکه فقط مینویسند تا نوشته باشند و به قولی وبلاگنویسی از نان شب هم برایشان واجبتر است! وبنویسی که به روزمرگی میافتد تقریبا مثل همان شاعری است که قافیه بر او تنگ میآید؛ یا اینکه وبلاگش پر میشود از مطالب بیمحتوا و کم ارزش و کممایه یا اینکه مجبور میگردد درش را تخته کند و وبلاگی با طرح و رنگ و قالب و محتوایی دیگر راه بیندازد.
لازم به توضیح نیست که هر دلبندی که وبلاگش را بست و یا وب جدیدی ایجاد کرد لزوما جزو دسته فوق نمیباشد، چرا که بعضیها مثل آن مادر واقعی میمانند که برای سالم ماندن طفلشان مجبور به دست کشیدن از حق خود میشوند؛ از طرف دیگر تعطیلی یک وبلاگ کلی دلیل شخصی و منطقی دیگر میتواند داشته باشد، اما در کل یک وبلاگ اگر با هدف شروع شده باشد به این آسانیها تعطیل نمیشود و نویسنده اش یکی را بزرگ نکرده سراغ دیگری نمیرود!
دلیل سوم که جدیدا مانند آفت بدجور افتاده به جان وبلاگستان، ابزار زدگی شدید است. این یکی دیگر واقعا بیرحم است. اگر جایی شنیدید که کسی گفته ابزار محتوا ساز است سریع بر او خرده نگیرید! جایی به نقل از سید شهیدان اهل قلم نزدیک به چنین تعبیری شنیدم و با خود گفتم که این چه حرفی است و ما خودمان محتوا سازیم و بر ابزار سوار میشویم! حالا که دقیق مینگرم میبینم که ای دل غافل، آن بزرگوار چیزی میدانسته که چنین گفته؛ برخی نه تنها سوار بر ابزار نمیشوند که خیلی خوب به ابزار سواری میدهند. غرق شدن در وادی قالب و بنر و رنگ و لعاب و انواع سرویسها و خدمات مجازی باعث میشود تا یکباره چشمت به جمال وبلاگی بخورد که نویسنده اش سابق به عنوان یک مذهبی نویس در وبلاگستان مطرح بوده و اکنون وبلاگش با وبلاگ یک سکولار چندان تفاوتی در شکل و محتوا ندارد و به راحتی میشود نوشتههایش را در کنار دیگر نوشتههای سکولار جای داد و هیچ تفاوتی را حس نکرد.
دلیل چهارم که گمان میکنم بسیار مهم است و اندک اندک باعث خواهد شد وبلاگها رنگ و بویی دیگر بگیرند تبدیل شدنشان به رسانه است. رسانه کارکرد خاص خود را دارد و با یک دفترچه یادداشت یا خاطرات الکترونیک تفاوتی بس فاحش دارد. چون بحثش خارج از تخصص حقیر است بیشتر واردش نمیشوم.
در نهایت جا دارد خدمت دوستانی که بهخصوص تمایل به خدمت به دین و مذهب و آیین و ... از طریق وبنویسی دارند عرض کنم که... «اخلاص» چیز بس مهمی است! نگذارید کارتان با ظاهرگرایی عقیم و بیمحتوا شود. اگر عزمتان را جزم کردید، «توکل» کنید و مطمئن باشید که کارتان اثرگذار خواهد بود؛ هر چند که به چشم نیاید و کسی هم برایتان سوت و کف نزند!
حاشیةالتحریر:
1. دیگر کم کم حق حاشیةالتحریر داشت ضایع میشد. نوشته فوق در راستای دو سالگی «عشقی» بود! گمان کنم اکنون تبدیل به طفلی چموش و رام نشدنی شده باشد. هر چه هست خودم فکرش را نمیکردم اینقدر بزرگ شود و تا اینجا دوام بیاورد. عمر دست خداست؛ پس با عرض شرمندگی از محضر دوستانی که میخواهند سر به تنش نباشد، عرض می شود که «عشقی» زنده است تا وقتی که خدایش بخواهد.
2. خیلی باید با خدا مَحرم شد تا خانهاش را نیمه عریان دید، نه؟!
3. سال گذشته به دلمان افتاده بود که «کبلایی» میشویم. جریان هم برمیگشت به عرفه و اربعین سال قبلترش و کلاس صحیفه مهندس برازش و پیادهروی اربعین والد و والده و... خلاصه پارسال همچین ایامی بود که سه شنبه شباش از طهران حرکت کردیم و چهارشنبه صبح مرز را رد کردیم و اول رفتیم کاظمین و شب خود را به نجف رساندیم و فردا صبحاش راه افتادیم به سمت کربلا و ظهر عرفه کربلا بودیم و شب جمعه که شب عید بود را آنجا گذراندیم و صبح جمعه برگشتیم ایران و جمعه شب رسیدیم طهران! کلا حدود هفتاد و دو ساعت ! یادش میافتم خندهام میگیرد، یک خواب هفتاد و دو ساعته(+). غرض اینکه یک روایتی شنیدم که نمیدانم از کیست و سندش کجاست؛ مضمونش این بود که اگر مخیر شدید به رفتنِ حج و زیارت کربلا، کربلا را انتخاب کنید و اگر مخیر شدید به زیارت کربلا و مشهد، مشهد مقدس را انتخاب کنید. حالا دیگر انتخاب با شما! خلاصه عرفه هرجا رفتید امیدوارم حالش را برده و عارف گردید! داستان «علی گندابی» هم شنیدنی است، بخوانید(+).