سلام آقا عشقي.
مي گم كاش همين حرفا رو تو وبلاگم نظر مي ذاشتين.
اين چيزايي كه شما مي گين رو منم قبول دارم ...اما اون دخترك دل شكسته نه! من خودم خيلي سعي كردم آرومش كنم ولي ديدم شايد از دست من يكي كاري برنياد. روزي كه اين حرفا رو به من زد حالم خيلي گرفته شد. با اين كه دركش نمي كردم ولي نمي تونستم غصه اش رو هم ببينم. ديدم بهترين كار اينه كه ماجراروش بنويسم تو وبلاگم تا ديگراني كه مي خونن نظر بدن و اينجوري شايد بيشتر روش اثر بذاره.آخه از خواننده هاي وبلاگمه. به هر حال مي دونين كه يك دست صدا نداره و دست خدا با جمعه و خلاصه از اين حرفا!
به هر حال من نيتمكمك به اون بود. اگهشمام هم يكي از اين كمك كنندگان باشين كه چه بهتر...
راستي زيارت وارثي كه تو وبلاگتون گذاشتين خيلي قشنگه.
در ضمن دنيا همينه ديگه آقا عشقي( مي ترسم بگم برادر!). ما هيچ كدوم به دنيا نيومديم كه تو خوشي باشيم. بلكه به دنيا اومديم تا عيار مقاومتتمون تو سختي ها محك بخوره و معلوم بشه به همون عشق الهي چقدر وفاداريم...اينه كه نذارين خداي نكرده دنيا شما رو از عشقي بودن درآره...چرا كه تنها افتخار و دل خوشي خيلي از ما تو دنيا فقط همين يه بند انگشت عشقه...
بازم سر بزنين و تلاشتونو براي كمك به اون بنده ي خدا بكنين. ثواب داره. شايد اون به وبلاگتون نياد كه اينارو بخونه.
يا حق!